تنها بودن فشار زیادی به آدم میاره. چون حقیقت به خودی خود سنگینه ولی وقتی با چند نفر دیگه همراهی، اونا فضا رو تلطیف می کنن و قسمتی از بار این حقیقت رو به دوش می کشن. اما وقتی تنهای تنها میشی فقط خودتی و یه بار به سنگینی دنیا از جنس حقیقت هایی که دیگه هیچ وقت تلطیف نمی شن. دیگه هیچ وقت گوشه های تیزشون تریم نمیشه و هر دفعه که بهت نزدیک میشن، یه زخم تیز جدید ایجاد می کنن. حقیقت رو به دوش می کشی و می دوی و خون میریزی تا از زندگی عقب نمونی.مشکل اینه که وقتی زیاد تنها بمونی، گوشه های بار حقیقتت انقدر تیز و برنده میشه که کسی رغبت نمی کنه بیاد و تنهاییتو به هم بزنه و تو حمل حقیقت کمکت کنه. پس همه چیز تیز تر میشه. intense تر.بعضی وقتها فکر می کنم مردم تنهاییاشونو به شدت من زندگی نمی کنن.پ.ن: میدونی اگه یه روز یک نفر بیاد و بخواد باهام همراهی کنه و بارمو باهام به دوش بکشه بهش چی میگم؟ احتمال خیلی زیاد چیزی نمی گم و ممنون میشم که هست. ولی توی ذهنم صداها بلند جیغ می زنن که وقتی موقع سختی ها کنارم نبودی و اشکامو پاک نکردی و تغییرمو ندیدی و نبودی، پس توی خوشیهامم نمی خوام داشته باشمت. پ.ن2: ولی اینا رو بهش نمی گم. چون در نهایت، هیچ کس نمی مونه. حتی خودم.برچسبها: اساس جبر, رویالوژی, مینیمال انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 98 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 14:03